مطلب ذیل تلخیص و فشردۀ دیدگاه آرامش دوستدار در مورد عنوان بالا نمی باشد و بلکه بخشهای از ملاحظات اوست. برای خواندن کامل این مطلب و مطالب شبیه این لطفاً کتابهای آرامش دوستدار را بخوانید.
چون هدف فراهم نمودن زمینۀ آشنایی با اندیشه های آرامش دوستدار هست، من این مطلب را بدون هیچگونه دخل و تصرف از متن کتاب "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" برگزیده و تایپ نموده ام. در نسخه ابتدایی این مطلب صفحات دقیق کتاب نیز تایپ شده بود. اما برای جلوگیری از سرقت آن، که حالا با کمک کمپیوتر فقط با فشردن یک دگمه انجام می گیرد، از نشر آن صرف نظر شد و در عوض فقط نام کتاب بعنوان نمایه درج شده است.
نشر چاپی و یا الکترنیکی این مطلب بدون درج لینک کامل این صفحه اجازه نیست و مبادرت به آن سرقت است.
جعفررضائی
زرتشت و اهورا مزدا، محمد و الله
نویسنده: آرامش دوستدار
نتیجه قهری این امر که ایرانیان در این رویداد سراسری درونگیر شونده همه جا دیر یا زود اسلام می آورند، همخانه ای بیگانه، دینی می یابند و با او و دینش می آمیزند، این است که اصالت فرهنگی شان را در دو پایگاه دین و دولت سرزمینی از دست می دهند و مآلاً از لحاظ وحدت تمدنی که برآیند هر دو بوده است سقوط می کنند. در جریان این دگرگونیهای ژرف و ریشه یی، که حفاظ دولتی را از هم می درد و در نتیجه راه را به درون مردم بی دفاع شده می گشاید، یک چیز برای حفظ خود با نیروی هرچه بیشتر به رنگ و چهرۀ دیگری درمیآید، تا از نو بشکفد و باز روید، و آن فرهنگ دینی است که از آنپس می شود کشتزار و پرورشگاه اسلام نوجوان و نوپا به جای زرتشتیّت سالخورده. عمر دوباره یافتن فرهنگ دینی ما یعنی در زرتشتیّت مردن و در اسلام باز زیستن. بنابراین می توان گفت: جامعۀ ایرانی چون از پیش از این در سرزمینش فرهنگی بوده است دارای انحصار دینی و دولتی و مجهز به شاهنشاهی ساسانی بمنزلۀ مدعی دیرین و مدافع سرسخت این محور دوگانۀ ملی در مرز و بوم خود، با از دست دادن این دو محور از آنپس پدیدهای میشود عملاً فاقد ملیت، با وضع و وظیفهای از نظر حیات ایمانی و سیاسی کاملاً نو که عبارت باشد از پرستش آفریدگار بیگانه و نوزادهای که به سختی دینِ قومی و بومیِ پیشین او را تحمل میکند....
...خلاصه کنیم: دینیت فرهنگی در ایران باستان یعنی سلطۀ فرهنگی دین که به سبب سرشت ملی و سرزمینیاش ایرانی بوده است. این سرشت سرزمینی پس از آمدن اسلام به ایران و مسلمانشدن ایرانیان از دینشان گرفته میشود. اما نیروی کهن دین آنان با حفظ همۀ سالاریهای مادی و معنویاش در تن و جان فرد و جامعه به حوزۀ عملی دین جدید، یعنی اسلام که در خاک بیگانۀ ایران نه بومی ونه ملیست، منتقل میگردد و میکوشد در این زیست نو یا نویافته همه را از ایرانی و ناایرانی حذب خود کند...
...تبدیل سلطۀ زرتشتیّت به سلطۀ اسلام با فروریزی ایران باستان و فراز آمدن ایران اسلامی یعنی گرفتن دینِ سرزمینیِ ایرانی از این فرهنگ و دادن دینی ناایرانی به آن. در مجاز که بگویم، اسلام حکم خون تازه و جوانی را داشته که بهجای خونی کهنه در عروق فرهنگ دینی ایرانی تزریق می شود تا جانی نو در کالبد آن بدمد. لااقل دو سه قرن طول میکشد تا دستگاه مصونیت جامعۀ ایرانی در پی دفاعهای ناکامیابش رفته رفته خون نو را میپذیرد و خود را با نیروی آن باز میپرورد. نشو و نمای درونی اسلام، که واگیریاش دیگر در زمان ابومسلم خراسانی عمومی شده بوده، در وهلۀ اول از آنرو ممکن گشته که اعتقادِ دینیِ دیرینی چون اعتقادِ دینیِ ایران باستان منشأ و حاکم فرهنگ بوده است و به این معنا زمین و زمینهای مستعد برای پروراندن دینِ نو...
تحولات تاریخی و فرهنگی ما دو مرحلۀ بزرگ می شناسد؛ ایران باستان و ایران اسلامی، نخست باید در آغاز فرهنگ ایران باستان نگریست. فرهنگ ایران باستان چگونه فرهنگی بوده که توانسته است ایران اسلامی را میسر کند؟ و اگر چنین قابلیتی نداشته، پس فرهنگ ایران اسلامی چگونه تحقق یافته و همچنان ادامه دارد؟ اینکه قدرت ساسانی آسیب دیده از جنگ با روم و جامعۀ تحت فشار و رنجور آن، در برابر هجوم اعراب که در وحدت اسلامی مهار گشتهاند، در هم میشکند و از هم میپاشد، بعنوان یک تشخیص تاریخی درست است. اما ذکر مکرر این تشخیص هرگز برای درک پیدایش آنچه ما ایران اسلامی مینامیم نه کافیست و نه اساساً روشنگر. روال ما در مورد بخش اسلامی فرهنگمان به شدت دوپهلوست. از یکسو، در پس آن با حسرت به شکوت و عظمت تمدن ایران باستان مینگریم و با غروری شکستخورده از جنبشهای ناکامیابی یاد میکنیم که بر ضد بدویت و بیداد اسلام_که ما به جایش عموماً "عرب" میگوییم_ دو قرن ایستادهاند. از سوی دیگر مینازیم به اینکه فرهنگ معنوی ما از نشأت اسلامی شکفته و در آن پرورده است! اگر بنا را بر این بگذاریم که سلطۀ حکومتی و فشار اجتماعی در تاریخ اسلامی ما مذهبی بوده ومآلاً انحراف از موازین و عقاید حاکم را به شدت سرکوب می کرده است_امری که به اندازۀ کافی شواهد تاریخی دارد_ در آن صورت باید اذعان کنیم که فرهنگ ایران اسلامی، یعنی آنچه شاهکار بزرگان ماست و در ایران روییده و پرورده شده، دروغ بزرگیست که پیشینیان ما زیر فشار و القای مذهبی اسلام ساختهاند و گفتهاند. اما اگر چنین نیست و پایههای این فرهنگ را نیاکان مسلمان ما با ذوق و استعداد خود آزادانه بالا بردهاند، آنوقت این فرهنگ در کلیت خود باید حاصل اختیار و خواست ما در تاریخمان باشد. پس چرا دم از ایران و ایرانیت باستان میزنیم؟...
...بدینگونه فرهنگ دینی ایرانی در هیأت اسلامی از نو پیروز میگردد و دین اسلام رفته رفته به طور نهایی برای ما ایرانی یعنی فرهنگی میشود. ضربهای چنین نابکار شاید در تاریخ فرهنگها کمتر سابقه داشته باشد. در کاری بودن این ضربه همین بس که محمد و الله جای زرتشت و اهورامزدا را چنان میگیرند که ما حتا کمترین تغییر ماهیتی از نظر فرهنگی در خود احساس نمیکنیم...
مطالب مرتبط:
پيامها
25 نوامبر 2011, 16:06
من دوبار خواندم ولی چیزی نگرفتم . شاید سواد من در هضم این نوشته کافی نبوده باشد ویا شاید هم این آغا در ادبیات وتحریر خود یک کمی مشکل دارد.
25 نوامبر 2011, 21:49
هرکسی کو باز ماندازاصل خویش-بازجویدروزگاروصل خویش.
مولانای بلخ.
1400سال تازیگری بس است